دستِ آخر رشدِ برق آسای «علومِ انسانی» این آشفتگی را صدچندان کرد.
همانطور که می دانیم، این «رشته ها»ی دانشگاهی چیزی نیستند مگر تمهیدهایی تکنولوژیکی-پلیسی معطوف به سازگاری با قیدوبندهای جامعه ی طبقاتی.
این رشته ها به اقدام های گوناگونی شانِ علمی می بخشند که کارکردشان توجیه و جبران کردن است: جبرانِ شکل های مختلفِ نابرابری در قدرت (تحت عنوانِ جامعه شناسیِ «لایه های اجتماعی»)، جبرانِ ماهیتِ غیرانسانیِ مناسباتِ حاکم بر کار (همان به اصطلاح جامعه شناسیِ صنعت)، توجیه تبعاتِ اقتدارگرایانه ی تقسیمِ فنیِ کار (روانشناسیِ تعلیم و تربیت)...
اما این رشته ها در عین حال خطِ بطلان می کشند بر تصورِ وجودِ تفاوتی قدسی میانِ علومِ انسانی (انسان گرایی) و علومِ دقیقه (تکنولوژی)، و همچنین بر آن نیایشِ مطنطنی که مثلا قرار است «انسان» را از تهدیدِ «سلطه ی تکنولوژی» «رها سازد».
(یا به عبارتِ دیگر قرار است همزمان ضامنِ تداومِ دو چیز باشد: رشدِ نیروهای تولیدی یا تمرکزِ سرمایه، و ایدئولوژیِ یکدست سازِ «آزادیِ» فردی و حقِ رای همگانی.)
علومِ انسانی به وجهی سلبی، گواهی بودند بر وجود - و کاراییِ - گفتارهای نظریِ اصیل (مارکسیسم و فرویدیسم)، آنها مدعیِ اشغالِ قلمروِ این گفتارها بودند و نیروی انتقادیِ آن ها را سرکوب می کردند. تولدِ مجددِ این علم بیرون از دانشگاه روی داد (تاکنون از کسی امتحانِ مارکسیسم یا فرویدیسم نگرفته اند).