- دریا که در پنجره در کنارِ دره میدیدم، پستانهای ورجهیدهی نخستین صخرههای پرتگاهیِ منویل، آسمان که ماه هنوز به اوجاش نرسیده بود، این همه به گمانام به اندازهی پری روی کرههای چشمانام سنگینی نداشت که میان پلکهایم آنها را گشوده، استوار، آمادهی آن حس میکردم که بارهایی بس گرانتر از آنها، همه کوهستانهای گیتی را، روی سطحِ نازکشان بلند کنند.
- همهی فلک برای پر کردنِ دایرهشان بس نبود. و برای واگوییِ شورِ عظیمی که سینهام را میآکند، همهی نیروی زیستنی که میشد از طبیعت گرفت به چشمام ناچیز، و نفسِ دریا کوتاه میآمد.
- به سوی آلبرتین خم شدم تو او را ببوسم.
- اگر در آن لحظه مرگام فرا میرسید، آن را بیاهمیت یا بهتر بگویم محال میدیدم، چون زندگی در بیرون از من نبود، در من بود، به دلسوزی لبخند میزدم اگر از فیلسوفی میشنیدم که روزی، حتی بسیار دور، باید بمیرم، و نیروهای ابدیِ طبیعت پس از من میمانند، نیروهای طبیعتی که زیرِ پاهای خدایگانیشان درهی خاکی بیش نیستم، که پس از من هنوز آن پرتگاههای گردِ ورجهیده، آن دریا، آن مهتاب، آن آسمان، باقی است!
- چگونه این شدنی بود، چگونه گیتی بیش از من میپایید، چه من در او گم نبودم و او بود که در درونام جا داشت، بس کمتر از آن که مرا بیاکَنَد، در منی که چنان فراخنایی را برای تلمبارِ بسیارِ گنجینههای دیگر در خود میدیدم که سبکسرانه آسمان، دریا و صخرههای کناره را به گوشههایش میانداختم؟
در جستجوی زمان از دست رفته (جلد 2) - در سایه-ی دوشیزگان شکوفا - مارسل پروست - ترجمه مهدی سحابی