رفته رفته بر من روشن شده است که هر فلسفهی بزرگ تاکنون چه بوده است:
چیزی نبوده است جز اعترافاتِ شخصی مولفاش و نوعی خاطرهنویسیِ ناخواسته و نادانسته؛ همچنین غایتهای اخلاقی (یا غیراخلاقی) در هر فلسفه تشکیلدهندهی آن هستهی حیاتی است که تمامی این گیاه از درون آن میروید.
در واقع، برای بازنمودنِ اینکه پرآب و تابترین مدعاعای متافیزیکیِ یک فیلسوف چگونه پدید آمده است، کارِ درست (و زیرکانه) آن است که همواره نخست بپرسیم:
این فلسفه (یا این فیلسوف) در پی کدام غایتِ اخلاقی است؟
همینسان من باور ندارم که «رانهی شناخت» پدر فلسفه بوده باشد، بل اینجا نیز، همچون دیگر جایها، رانهی دیگری در کار است که شناخت و (شناختِ نادرست!) را همچون ابزار به کار میگیرد.