- تنها سوارِ قطار شدم، شبی که فرا رسید هر چه بود رنج-آور نبود؛ چون ناگزیر نیودم آن را در زندانِ اتاقی بگذرانم که خواب-آلودگی-اش بیخواب-ام می-کرد.
- پیرامون-ام پر از جنب و جوشِ آرامش-آورِ همه-ی حرکاتِ قطار بود که مرا از تنهایی درمی-آوردند، اگر خواب-ام نمی-آمد با من گفت-و-گو می-کردند، برای-ام با آواهایی لالایی می-خواندند که آنها را، همانند صدای ناقوس-های کومبره، گاه با آهنگی و گاه با آهنگِ دیگری همراه می-کردم (و به دلخواهِ خودم اول چهار دولاچنگ مساوی، سپس یک دولاچنگ می-شنیدم که با شتابی دیوانه-وار به یک نتِ سیاه می-پیوست)؛
- آن جنب-و-جوش-ها نیروی گریز از مرکزِ بی-خوابیِ مرا با وارد آوردنِ فشارهایی متقابل بر آن خنثی می-کردند، فشارهایی که مرا در تعادل نگه می-داشتند و بی-حرکتی و سپس خوابزدگیِ من خود را سوار بر آنها دستخوشِ همان آسایشی حس می-کردند که می-توانست از غنودنی در پناهِ نگهبانیِ نیروهای قدرتمندِ درونِ طبیعت و زندگی نصیب-ام شود، اگر می-توانستم لحظه-ای به هیات ماهی-ای درآیم که در دریا خفته است و کشاکشِ اب-ها و موج او را در خواب این سو و آن سو می-برد، یا شاهینی که تنها بر گُرده-ی توفان بال می-گستراند.
در جستجوی زمان از دست رفته (جلد 2) - در سایه-ی دوشیزگان شکوفا - مارسل پروست - ترجمه مهدی سحابی