سازشِ آغازینِ گام به گامی میان کیهان و موجوداتی زنده، و نیز میانِ آدمی و خودِ خویش؛
چنین محبتِ بشردوستانه ای (سیسرو) به مگاپولیس، ابرپولیس منتهی می شود، آرمانی که اغلب در طولِ عصرِ امپراتوری نقلِ زبان ها بود، آرمانی که کلِ جهان را از شهروندان تا ستارگان، یونانیان و بربرها، بردگان و انسان های آزاد در بر می گرفت.
البته این جهان گرایی متکی بر عزت نفسِ مردِ خردمندِ رواقی بود که از باقیِ انسان ها که قابلیتِ چنین تلاشی از جانب عقل و خرد را نداشتند، تمایز می یافت؛ این امر به سیاقی اتوپیایی بیگانگیِ جدیدی را ایجاد کرد - بیگانگیِ کسانی که از عقلِ ما سهمی ندارند.
بنابراین فلسفه ی رواقی بیشتر مانند نوعی خودکامگی ظاهر می شود تا طرز تفکری که دیگران را ارج نهد.
اما نفوذ جهان گرایانه اش تا لاک، شافتسبری و مونتسکیو ادامه می یابد و به عقیده ی من هرگز منسوخ نمی شود، بلکه با کشفِ فرویدیِ تفاوتِ ذاتیِ ما سمت و سوی جدیدی به خود می گیرد.
بیایید خودمان را به مثابه ی دیگری ای ناخودآگاه و دیگرگونه در نظر آوریم تا به دیگربودگیِ جهانیِ غریبگانی که خودمانیم، نزدیک تر شویم - زیرا تنها غریبگی امری جهانی است و این می تواند بیانی پسافرویدی از فلسفه ی رواقی باشد.