اخیرا همه به رگ و ریشه و تبارشان اشاره می کنند - متوجه آن شده اید، درست می گویم؟
برخی با افتخار از ریشه ی فرانسوی، روسی، سلتی، اسلوونیایی، مسلمان، کاتولیک، یهودی یا آمریکاییِ خود دم می زنند - و چرا که نه؟
برخی دیگر هم به پس زمینه ی یهودی، مسلمان، کاتولیک، کُرد، بالتیک، روس، صرب، اسلوواک یا امریکایی شان عقب رانده می شده و به خاطرِ آن ملامت می شوند - و چرا نباید بشوند؟
البته ممکن است بنا بر موقعیتِ سیاسی و فراز و فرودهای جدالِ هویتی ای که انسان ها تا ابد بدان دامن می زنند، وضعیتِ اولی به دومی یا برعکس بدل شود، جدالی که از این پس نقاب های ایدئولوژیک ِ خود را از دست داده و تنها به پشتوانه ی سپر ریشه ها ادامه می یابند.
بحرانِ ارزش ها و فروپاشیِ افراد به نقطه ای رسیده که دیگر نمی دانیم چه هستیم و برای حفظِ نشانی از شخصیتِ زیر سترگ ترین و مرتجعانه ترین مخرج مشترک پناه می گیریم: ریشه های ملی و کیشِ نیاکانمان.
«نمی دانم چه کسی هستم، یا حتی هستم یا نه، اما به ریشه های ملی و دینی ام تعلق دارم، و بنابراین از آنها پیروی می کنم».
حدیثِ نفسِ هملتِ امروز از این قرار است، و به ندرت کسی پیدا می شود که برای جبرانِ نابسامانیِ شخصی به پناهگاهی نخستین متوسل نشود.