رمان «سرزمین جرگه های نیستی» داستانی اساطیری را دنیایی کاملا خیالی روایت می کند. کلیه ی عناصر داستان حتی زمین و آسمان همه در فضایی کاملا متفاوت از زمینی که می شناسیم قرار دارند و داستان و شخصیت های بسیارش را تحت تاثیر قرار می دهند.
در این رمان حتی برای دنیای خیالیِ آن، نقشه ای هم طراحی شده که خوانندگان بتوانند وقایع را با نگاه به نقشه پی بگیرند.
نام داستانِ اصلی در اینجا «داستانِ سرزمین» است که سرزمینِ جرگه های نیستی جلد نخست آن به شمار می رود. جلد دوم از این داستان با نام «سرزمین ریگ های فروزان» نیز در همین نشر به چاپ رسیده است.
نویسنده ی داستان «نیما حیاتی مهر»، نویسنده، مترجم و تحلیلگر ایرانی است که آثارِ دیگری نیز از او در همین نشر به انتشار رسیده است.
از کتاب:
سپس نگاهی گذران به همگان انداخت و گفت: «به یاد داشته باشید که سهیم بودن در جانستانی، از ما بودن یا نبودنِ شما را در ساختار پسینِ جَرگه ی حکم آشکار خواهد ساخت… خون همواره مرزافکن است… اگر قطبی به آشوب بلند گردد و بنیاد پایتخت دِگر شود، تنها به کسانی میتوانیم پشتگرم باشیم که در خون سهیم بودهاند و پناهگاهی جز حاکم ندارند.»
تا پیش از آن هیچکس در آن دیار و حتی در سرزمین های دیگر از دیومردمانِ آنسوی دریا چیزی نمی دانست… در نوشته های باستانی آمده بود که پیش از «عصرِ گسست»، مردمانی در سویِ دیگرِ آب می زیسته اند، اما تومارهای پوسیده بیش از آن چیزی در آن باره نمی گفتند… همگان بر این باور بودند که عبور از دریای ناگذرِ وال ها امری ناممکن است و جدایشِ میانِ دو ساحل واقعیتی ابدی ست… چراکه دریا قلمروِ انسان نیست و نباید باشد… وال های خشمگینِ دریا نیز با درهم کوفتنِ کشتی های بسیار، این حقیقت را بارها اثبات کرده بودند.
در طیِ قرون پسین، آن آبیِ بیکران، نزد مردمان تجسمی از پایان جهان یافت… نه دژ، نه استحکاماتی دفاعی و نه حتی برجی برای دیدبانی در مرزهای جهان لازم نبود… چراکه جز باد و طوفان های فصلی چیزی به اینسو نمی آمد.
باورهایی اینچنین به قدمتِ چندین و چند سده، با یورش سربازانی از آنسوی دریا به حیرت و اشک فرو پاشیدند… مردمانِ شمال در میانِ واژگان خود حتی نامی نیز بر این انسان های تازه-ظهور-کرده نداشتند… مردمانِ تبر-به-دستی که گویی از جهانی دیگر پای بر شن ها نهاده بودند.
و هما را دید که در آنسوی تنهی درخت پشتِ ریشه ی دیگری خم شده… دشنهای آخته در دست داشت و آوندی پوستین از شراب در دست دیگرش بود… رستن پرشتاب دشنهای که کنار خود نگاشته بود را در دست گرفت و زیر لب گفت: «چه شده؟»
هما جرعهای نوشید و همزمان صدای نعرهی چند حیوانِ وحشی در بیشه پیچید. گفت: «چیزِ مهمی نیست. وحشی های بیشه گرسنه شدهاند… نگهبانان از پسشان برمیآیند.»
جرعهای دیگر نوشید و همزمان صدای فریادِ چند سرباز در نزدیکی به گوش رسید. هر دو به فضای نیمه تاریکِ میانِ درختان چشم دوختند… شاخههای انبوه با نیرویی که بهوضوح شدیدتر از باد بود، تکان میخوردند اما سرچشمه ی نیروها از دیدگان پنهان بود… سربازان به فرمانِ مهیار مشعلهایی برافروختند تا دشمنانِ وحشی را با هیبتِ آن فراری دهند… لحظاتی بعد صدای نعرهها و فریادها از هر سو طنینانداز شد و هما که تمام آن صحنه را خندهدار مییافت، شادمان گفت: «شمارشان زیاد است… حتماً از رسته ی «آمیختگان»اند که این وقتِ روز حمله میکنند.»
سپس لحظهای درنگ کرد، گویا چیزی دیده بود. پسازآن گفت: «آری، گلهای از «گریزرنگان» هستند که اینگونه میان تنهها و شاخه ها از نظر پنهان گشته اند.»
سپس رو به رستن کرد و گفت: «ببین چگونه سپاه را بههمریختهاند… گریزرنگان سالها ست که یورشی اینچنین بزرگ به سپاهی نکرده اند.»
سپس گویی چیزی را ناگهان به یاد آورده باشد، بلند خندید و افزود: «بنگر نفرینِ شمشیرِ تو چه غوغایی به پا کرده!»
چون رحنا اینبار یکسره و بیوقفه او را به گونه ای دگر از روزهای پیشین تماشا میکرد… بیپروا و پرشوق و همراه با لبخندی پرمهر.
برای آنکه آن احساس را به پس براند، پرسید: «از دوستان و دوستدارانِ دیگرت خبری نیست.»
«همهی محبوبانم را دور کردهام… امروز.»
«ترکِ عادت کردهای… یا در انتظار پیشامدی هستی؟»
«در انتظار پیشامدی بودم… و آن پیشامد تو بودی.»
«دلتنگ من بودی؟»
«نه… اما میدانم که خواهم شد… باید پیش از آنکه دوباره طعمِ تو را فراموش کنم… یکبار دیگر برای واپسین بار… تو را بِچِشَم.»
شنیدنِ «واپسین بار» برای لحظهای در ذهنِ رستن لرزهای غریب انداخت. دوست تر داشت از او دربارهی آن بپرسد، اما رحنا ایستاد و پیش آمد و او را که اکنون در جوشش و تب بر جای ایستاده بود، در آغوش اش گرفت…