مردم گناهِ بدحالی شان، چه بسا بدی شان را به گردنِ کسانی می اندازند که جز آنان اند - چنان که گویی جز ایشان بودنِ آنان بیدادی است در حقِ ایشان و امتیازی است ناروا.
«اگر من بی سر و پایم، پس تو چرا نیستی؟»با این منطق است که انقلاب می کنند.
از حال-و-روزِ خود نالیدن هیچ فایده ای ندارد، از ضعف است، خواه بدحالیِ خود را به دیگران نسبت دهند خواه به خود
- که سوسیالیست ها کارِ اول را می کنند و مسیحیان کارِ دوم را -
به راستی هیچ فرقی هم ندارد.
کوتاه سخن، دردمند شهدِ انتقام را دوای دردِ خود می داند.
این نیاز به انتقام که نیاز به لذت است، گریبانِ هر چیزی را به عنوانِ علت می تواند بگیرد.
«روزِ داوری» خود چیزی جز چشیدنِ مزه ی خوشِ آرامیخشِ انتقام نیست.
انقلابی هم که کارگرِ سوسیالیست چشم به راهِ آن است، کمی اندیشیده تر است و بس...
و آن آن-جهان هم جز این نیست - یک آن-جهان اگر به دردِ سرکوفت زدن به این-جهان نخورد، به چه درد می خورد؟