- به کشتزارها میرسیدیم و دیگر در سرتاسر گردشی که در طرف مزگلیز میکردیم از آنها جدا نمیشدیم.
- همواره بادی، که برای من انگار با روحِ کومبره یکی بود، همانند آوارهای ناپیدا میان آنها پرسه میزد.
- هر سال، در روزی که از راه میرسیدیم، برای اینکه حس کنم به راستی در کومبرهام، به سراغاش میرفتم که در شیارهای زمین میدوید و مرا هم به دنبال میدوانید.
- در طرف مزگلیز همیشه باد طرفِ ما بود، در آن دشتِ گوژ که تا فرسنگها باد به هیچ برآمدگی برنمیخورد.
- میدانستم که مادمازل سوان اغلب به لاون میرفت و چند روزی را آنجا میگذرانید و، با آنکه تا آنجا چندین فرسخ فاصله بود، چون این دوری را، نبودِ هرگونه مانعی جبران میکرد، هنگامی که در بعدازظهرهای گرم بادی را میدیدم که از آنجا، از ته افق، میآمد و دوردستترین ساقههای گندم را خم میکرد، چون سیلابی سرتاسر دشت پهناور را درمینوردید و میآمد و ولرم و نجواگر، پیشِ پایم میانِ شبدرها و اسپرسها میآرمید، دشتی که هردومان در آن بودیم انگار ما را به هم نزدیک میکرد و، یکی میکرد، فکر میکردم که آن باد از پیشِ او آمده بود و آنچه در گوشم زمزمه میکرد، پیامی از او بود که درنمییافتم و گذرا بر او بوسه میزدم.
در جستجوی زمان از دست رفته - طرف خانه سوان- مارسل پروست - ترجمه مهدی سحابی