- درباره-ی فرانسواز نمی-شد از اندیشه سخن گفت. به مفهومِ جامعی که هیچ ندانستن مرادف هیچ نفهمیدن است، فرانسواز هیچ چیز نمی-دانست، به جز نادر حقیقت-هایی که دل می-تواند مستقیما به آنها برسد. جهانِ عظیمِ اندیشه-ها برای او وجود نداشت.
- اما از روشنیِ نگاه-اش، از خطوطِ ظریفِ بینی و لب-هایش، از همه-ی این نشانه-هایی که نزدِ بسیاری از مردمان فرهیخته یافت نمی-شود که اگر می-شد بیانگرِ عالی-ترین امتیاز، وارستگیِ اصیل یک اندیشمندِ برگزیده بود، به همان گونه شگفت-زده می-شدی که از نگاهِ هوشمند و دوستانه-ی سگی که خوب می-دانی که هیچ شناختی از برداشت-های آدمیان ندارد، و این پرسش برایت پیش می-آمد که شاید میانِ دیگر برادرانِ فرودستِ ما، میانِ روستاییان کسانی هستند که آدم-های برتر دنیای کم-هوشانند، یا به عبارتِ بهتر، کسانی که سرنوشتی ستمکار آنان را به زندگی در میانِ کم-هوشان، محروم از روشنای خِرد، محکوم کرده است اما به گونه-ای طبیعی-تر و ضروری-تر از بیشترِ آدم-های درس-خوانده با فرزانگانِ خویشاوندی دارند، کسانی که گویی اعضای پراکنده، گمشده، دانش-نیافته-ی خوانواده-ی مقدس-اند، خویشاوندانِ بچه-مانده-ی برجسته-ترین اندیشه-ورزان، که برای بارآوری فقط دانش را کم داشته-اند - و این را در روشنایی می-توان دید که در نگاه-شان هست و ندیدن-اش محال است، هرچند کاربردی ندارد.
در جستجوی زمان از دست رفته (جلد 2) - در سایه-ی دوشیزگان شکوفا - مارسل پروست - ترجمه مهدی سحابی