امکانِ برخورد با کالسکهای که از روبهرو میآمد (در آن شبِ سیاه و در راهِ تنگی به عرضِ یک کالسکه)، سستی جاده که اغلب در لبِ پرتگاه ریزش کرده بود، نزدیکیِ دامنهی بلندش که بر دریا عمود بود، هیچکدام از اینها آن اندک کوششی را در من برنمیانگیخت که برای تصورِ خطر، و انتقالِ ترسِ آن به ذهن ضروری است. چون به همانگونه که عادت به پُرکاری و نه آرزوی شهرت آدم را به نوشتنِ کتابی توانا میکند، آنی هم که ما را در پاسداری از آینده یاری میدهد نه شادمانیِ زمانِ حال، که تامل بر گذشته است. اما در حالی که در ورود به ریوبل این چوبِ زیرِ بغلِ تعقل و مهارِ خویشتن را که تنِ افلیجِ ما را به رفتن به راهِ راست کمک میکند، دور انداخته بودم، و دچارِ نوعی فلجِ اندامیِ اخلاقی بودم، الکل با برانگیختنِ اعصابام به گونهای استثنائی، به دقیقههای حال کیفیت و جاذبهای میداد که مرا در دفاع از آنها نه تواناتر میکرد و نه مصممتر؛ چون هیجانام آن دقیقهها را به چشمام هزار بار بهتر از بقیهی زندگی مینمایانید، و بدین گونه از بقیه جداشان میکرد؛ چون قهرمانان، چون مستان، در زمانِ حال محصور بودم؛ گذشتهام که موقتا کسوف کرده بود، دیگر آن سایهی خودش را که آینده مینامیم در برابرم نمیانداخت؛ از آنجا که دیگر نه اجرای آرزویهای گذشته، که شادکامیِ دقیقهی حال را هدفِ زندگیِ خود کرده بود، دورتر از آن دقیقه را نمیدیدم. به گونهای که، در آنچه به ظاهر تناقضآمیز مینماید، درست در همان لحظهای که دستخوشِ لذتی استثنائی بودم، و حس میکردم که زندگیام میتواند شادکامانه باشد، و میبایست که این زندگی به چشمام ارزشمندتر بنماید، در همان لحظه که از دغدغههایی رها بودم که زندگی تا آن زمان به دلام نشانده بود، آن را بی هیچ دودلی به دستِ تصادف رها میکردم.
در جستجوی زمان از دست رفته (جلد 2) - در سایه-ی دوشیزگان شکوفا - مارسل پروست - ترجمه مهدی سحابی