پارادُکسِ تاریخی آن است که مسائلِ ما، از جهتی به مسائلِ بررسی شده در نیمه ی نخستِ قرنِ نوزدهم نزدیک تر است تا به مسائلی که از قرنِ بیستم به ارث برده ایم.امروزه نیز درست همچون سال های دهه ی 1840 با شکلی کاملا کلبی مسلکانه از سرمایه داری مواجه ایم که یقین دارد خودش تنها گزینه ی ممکن برای سازمان دهیِ عقلانیِ جامعه است.
در همه جا تلویحا گفته می شود فقیران خود مسئولِ وضعِ اسف بارِ خویش اند، مردمانِ آفریقا عقب مانده اند، و آینده یا از آنِ بورژواریِ «متمدن» و جهانِ غرب است یا مالِ کسانی ست که همچون ژاپنی ها همان مسیرِ غرب را برگزیده اند.
امروزه، درست مثلِ نیمه ی اولِ قرنِ نوزدهم، حتی در خودِ کشورهای ثروتمند نیز می توان مناطق بس وسیعی یافت که فقر در آن ها بیداد می کند.
نابرابری ها میانِ کشورها و همچنین میانِ طبقاتِ جامعه ی تکان دهنده و رو به گسترش اند.
شکافِ سیاسی-سوبژکتیو میان دو گروهِ زیر کاملا پرناشدنی و آلوده به قسمی بی اعتنایی ست که تا سرحد نفرت پیش می رود: از یک سو کشاورزانِ جهانِ سوم و بیکاران و کارگرانِ کم دستمزد در کشورهای باصطلاح توسعه یافته ی ما و از سوی دیگر طبقاتِ «متوسطِ» مغرب زمین. همانطور که بحرانِ اقتصادیِ 2008 با یگانه شعارش، «بانک ها را نجات دهید»، به روشنی ثابت کرد، امروزه بیش از هر زمانِ دیگری قدرتِ سیاسی صرفا عاملی در خدمتِ سرمایه داری است.