البته آنچه من در سر دارم نظریه ای است که افلاطون آن را از زبانِ آریستوفانس در «ضیافت» بیان کرد، و نه فقط منشاء غریزه ی جنسی بلکه همچنین با مهمترین تغییراتِ آن در نسبتش با ابژه ی خود سروکار دارد.
«سرشتِ انسانِ اصیل مانند آنچه امروز هست وجود نداشت، بلکه چیزِ دیگری وجود داشت. در وهله ی اول تعداد جنسیت ها اساسا سه تا بود، و نه مثلِ حالا دو تا: مرد و زن و وحدتِ آن دو...».
هر آنچه به این انسانِ نخستین مربوط می شد دو برابر بود: آنان چهار دست و چهار پا و دو صورت و دو آلتِ تناسلی و از این قبیل داشتند.
نهایتا زئوس تصمیم گرفت که این آدمیان را به دو بخش تقسیم کند، «درست مثل سیبی که برای ترشی انداختن به دو نیم تقسیم می شود. پس از آنکه تقسیم انجام شد، «دو بخشِ انسان، که هر یک در آرزوی دیگری بودند، نزدِ هم آمدند و یکدیگر را مشتاقانه برای یکی شدن در آغوش گرفتند.»