نخستین بیگانه هایی که در اسطوره شناسیِ یونانی ذکرشان آمده زنان هستند.
دانائیدها که ماجراهایشان را آیسخولوس در لابه گران(493 - 490 پیش از میلاد) گرد هم آورده است، آیو، کاهنِ هرا در آرگوس معشوقه ی زئوس بود و بدین قرار، حسادتِ هرا همسرِ قانونیِ زئوس را برانگیخت که با تبدیل کردنِ آیو به گاوی ماده که به تبعید محکوم شد، انتقامِ خود را از او گرفت.
سپس آیو یکسره سرگردان می شود تا اینکه در مصر توقف می کند و آنجا پادشاهانِ مصر را متولد می کند که اجیپتوس و دانائوس از آنان بودند و خود پنجاه دانائید و اجیپتاد داشتند.
فرزندانِ این تبارِ نامور، دانائیدها، به دو دلیل بیگانه و خارجی بودند. اول اینکه خارج از یونان متولد شدند، به این زبان صحبت نمی کردند و رسم و رسومی غریبه داشتند؛ و دیگر این که این زنان از یونانی بودن گریزان و در ازدواج سرکش بودند.
دانائیدها از ازدواج با پسرعموهای شان که مطمئنان چندان جذاب نبودند امتناع کردند و - طبق دراماتیک ترین روایت ها از این اسطوره - ازدواج شان به قتلِ پسرعموها در شبِ ازدواج منجر شد.
آنچه در این روایت مشهود است، خاطره ی اعوجاج یافته ی گذر از جامعه ی درون همسری (زناشویی فقط با خویشانِ همخون) به جامعه ی برون همسری (انتخاب همسر از «کشوری بیگانه» خارج از خانواده، قبیله و خاندان) است.
دانائیدها بر خشونتی که در پس پیوند ازدواج وجود دارد مهر تایید می زنند، ازدواج به عنوان عهد و پیمانی میان غریبه ها بر خشونتی سرکوب شده یا فرونشسته استوار است، خشونتی که در متونِ یونانی چنان حضورِ نیمه خودآگاهی دارد که دانائیدها بی آنکه به کارِ بی پایانِ آب ریختنِ بر سرندِ معروف شان دل خوش کنند، خونی را جایگزینِ آبِ نمادینِ زندگیِ خانگی می کنند.